این روزها دچار یک نوع بی تفاوتی شدم . حس نفرت و دوست داشتن هردو از من دور شده . یک جورایی روحم در خود فرو رفته . از همه بریدم و البته همه از من بریده اند. حتی گریه یا خنده ای ندارم . نمیدانم نام این حالت چیست و چرا به وجود آمده . مثل روحی سرگردان در دنیای خودم سیر میکنم . نه از مسئله ای شادم و نه غمگین . گویی مثل بادبادکی در آسمان رها شده ام .عزیزانم بر حسب نیازشان جذبم میشوند و بعد از اینکه خیالشان راحت شد باز من را در خود تنها میگذارند. گاهی فکر میکنم شاید مرده ام و اینها کسانی هستند که هرزمان دلشان میگیرد من را بهانه ای میکنند تا بر مزارم بر گرفتاریهایشان بگریند و وقتی خود را خالی کردند باز من را در سیاهی و تنهائئ رها میکنند. نمیدانم .....
فاطمه عزیزم ، دختر هرگز ندیده ام سلام
یک سال و نیم پیش ، وقتی دلم برای داشتن یک دختر، یک برگ گل ، یک همدم از جنس خودم پر میزد، ناگهان یا یک پیام از طرف تو روبرو شدم که از من خواسته بودی تا بأهم صحبت و درد دل کنیم .شاید بعضی حس ها رو نشه برای کسی گفت چون اینطور حسها رو باید در موقعیتش قرار گرفت تا فهمید، من ناگهان در درونم چیزی فرو ریخت ، مثل دلشوره ی یک مادر برای جگر گوشه آش ، مثل حس رضایت از خود وقتی دستی به سویت دراز میشه و تو اونو به گرمی فشار میدی و تا أعماق قلبت گرم میشه ، مثل ...بااولین ایمیل ارتباط مادر و دختری ما شروع شد ، برام از غصه هات گفتی و از راهی که داشتی به اشتباه میرفتی، از عاشق شدن و وابسته شدنت به مرد متاهلی شدی که خودت میدو نستی یه غیر أزتو تو گوش خیلی از دخترکان شهرت زمزمه ی فریب خونده ، چقدر باهم حرف زدیم و چقدر برات از راه اشتباهت گفتم ، چقدر شبها از دلشوره تو خواب به چشمم نیامد و چقدر دلم میخواست اینهمه دور نبودم تا میتوانستم ا ز راهی که یه خاطر دل کوچیک و پاکت داشت به بیراهه میرفت برت گردونم .خداصدای منو شنید و بهم گفتی که زود پی به اشتباهت بردی و حالا اون فرد رو داری فراموش میکنی .نمیدونم راست گفتی یا نه اما من درونم به آرامش رسید ، مثل اینکه دختر خودم این مژده را به من داده بود. تا مدتها منتظر تماست بودم ، گویا تو هم چند صباحی میخواستی خودت را سبک کنی ، آمدی و رفتی ، تماس ها رو کمتر و کمتر کردی وبعد به کل قطع . تو رفتی امادلبستگی من ماند، تورفتی اما دلشوره هایت برایم به یادگار ماند.اما عزیز دلم من همه ی دلهره هایم همه ی دلشوره هایم را با خوشختی تو سودا میکنم. امیدوارم هرجا که هستی تندرست وخوشبخت باشی .
پریدن و پر کشیدن از یادمان رفته... پا در زنجیر زمان و مکان دارم و دل در پریدن و پرواز ... مدت زیادی است بین بودن و نبودن گیر کرده ام ... بندهایی دست و پایم را در بودن اسیر کرده اند ... دلم هوای تازه می خواهد ... هوای رسیدن به اوج ...