ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

بنی آدم اعضای یکدیگرند

معلم چو آمد 

 به ناگه کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته کودکان
به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلوده را
صدای درشت معلم شکست
بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
زجا احمدک جست و بند دلش
بدین بی خبر بانگ ناگه گسست
عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
بروی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیافتاد و گفت
بنی آدم اعضای یکدیگرندوجودش به یکباره فریاد کردکه در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

توکز ... تو کز ... تو کز ...
و ای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
زاعماق مغزش بجز دردو رنج  

نمی کرد پیدا کلام دگر 

دراین عمر کوتاه او خاطرش 

نمی داد جز آن پیام دگر 

زچشم معلم شراری جهید 

نماینده آتش خشم او 
چرا احمد کودن بی شعور
معلم بگفتا با لحنی گران
نخواندی چنین درسی آسان بگو

مگر چیست فرق تو با دیگران 

عرق از جبین احمدک پاک کرد 
خدایا چه می گوید آموزگار
مگر او نداند که در این دیار
بود فرق مابین دارا و ندار 

چه گوید بگوید حقایق بلند 

به شرمی که ازخشم او بیم داشت  

بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بینوا  

چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سربه خاک 
به آنها جز از روی مهر و خوشی  

نگفته کسی تاکنون یک سخن 
ندارند بجز خورد و خواب 

به مال پدر تکیه دارند و من 
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس گذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است
سخنهای او را معلم برید ولی
ولی او سخنهای بسیار داشت
و لی از ستماری اغنیا 

نژند و ستم دید و زار داشت 

معلم بکوبید پابرزمین  

که این پیک قلب پر از کینه است
به من چه که مادر ز کف داده ای
به من چه که دستت پر از پینه است
یکی پیش ناظم رود با شتاب
به همراه خود یک فلک آورد  

نماید پر از پینه پاهای او
 زچوبی که بهر کتک آورد

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنید
زچشمان او کور سوئی جهید
بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین  یادم آمد دمی صبر کن
تحمل خدا را تحمل دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

یاس بوی مهربانی میدهد

پاییز آمد مثل پار 

بازهم ما بازماندیم از بهار 

احتراق لاله را دیدیم ما 

گل دمید و خون نجوشیدیم ما 

باید از فقدان گل خونجوش بود 

در فراق یاس مشکی پوش بود 

یاس بوی مهربانی میدهد 

عطر دوران جوانی میدهد 

یاس ها یاد آور پروانه اند 

یاس ها پیغمبران خانه اند 

یاس مارا رو به پاکی می برد 

رو به عشقی اشتراکی می برد 

یاس در هرجا نوید آشتی است  

یاس دامان سپید آشتی است  

در شبان ما که شد خورشید؟ 

یاس بر لبان ما که می خندید 

یاس یاس یک شب را گل ایوان ماست  

یاس تنها یک سحر مهمان ماست  

بعد روی صبح پرپر میشود 

راهی شبهای دیگر میشود 

یاس مثل عطر پاک نیت است  

یاس استنشاق معصومیت است  

در این سینه بر او باز مکن

غم که از راه رسید  

در این سینه  براو بازمکن 

نه تو می مانی  

نه اندوه 

و نه هیچ یک از مردم این آبادی 

به حباب نگران لب یک رود قسم  

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت  

غصه هم خواهد رفت  

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند 

لحظه ها عریانند 

به تن لحظه خود  

جامه اندوه مپوشان هرگز 

تو به آئینه... نه آئینه به تو خیره شده است  

تو اگر خنده کنی  

او به تو میخندد 

واگر بغض کنی  

آه از آئینه دنیا که چه خواهد کرد 

گنجه دیروزت  

پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف 

بسته های فردا  

همه ای کاش ای کاش 

ظرف  این لحظه ولیکن خالیت  

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد شد 

غم که از راه رسید  

در این سینه بر او باز مکن  

تا خدا یک رگ گردن باقیست  

تا خدا مانده  

به غم وعده این خانه مده