غم که از راه رسید
در این سینه براو بازمکن
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود
جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آئینه... نه آئینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی
او به تو میخندد
واگر بغض کنی
آه از آئینه دنیا که چه خواهد کرد
گنجه دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا
همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالیت
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد شد
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا مانده
به غم وعده این خانه مده
بیا باهم لینک بشدیم جدید ترین خبرهای جهان ومقالات تحقیقی علمی ..
اگر میخواهید مرا به نام "بلخ ژورنالیزم " لینک کنید بعد خبر دهید تا شمارا به هر نام که میخواهید لینک کنم . با این کار آمار باز دید کنند ه گان خود را افزایش دهید
سلا
چقدر این شعر زیبا بود... با اجازه ات کپی کردم
مطلب های قبلت رو هم کم و بیش خوندم....همگی جالب بودن...
همیشه موفق باشی
اسلام
از اظهار لطفت ممنونم . شما هم موفق باشی