ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

خانه تکانی دل یادمان نرود

 من امروز آمدن بهار را در قهقهه شادمانه دخترک کوچک و غمگین کلاسم دیدم. شادی آمدن بهار را در چشمان پرغرور پسرک کوچک کلاسم دیدم. و با خود گفتم بهار بهار است و طراوتش را سخاوتمندانه بر همه میبخشد . 

دلم نمی آید بگویم که این روزها قشنگ نیستند به این دلیل که بسیاری دغدغه نداشتنها را دارند وقتی می بینیم همینها هم به روی بهار دارند لبخند میزنند و خانه تکانی میکنند باورم میشود که بهار با همه کمی ها و کاستیهایش زیباست  حتی برای آنهائی  که سرمای زمستان زندگی برگهای سبزشان  را ریخته . توی دل همینها هم امید  درحال جوانه زدن است و آنها هم به نوعی منتظر بهار هستند. چه خوب است  حالا که به فکر خانه تکانی افتاده ایم به فکر لباس نو افتاده ایم همه چیز چه بخواهیم و چه نخواهیم یک جورای دیگری است بیائیم و دلهایمان را هم خانه تکانی کنیم . غبارها را از رویش پاک کنیم . سبزه امید در او سبز کنیم به یاد سبزیها و طراوتی که شاید از یادش رفته بود. سیب سرخ زندگی را در سفره اش بگذاریم به یاد روزهائی که سرشار از زندگی بود و بگذاریم ماهی بازیگوش  سرزندگی و امید در جلوی آئینه دلمان به یاد تحویل و تحول بچرخد و حرکت را به یادمان بیاورد. دلمان را از غبار علایقی که فقط  او را مکدر ساخته اند پاک کنیم و فقط به خودمان فکر نکنیم . بیائیم باهم به بهار خوشامد بگوئیم . در خانه دلهایمان گلهای زرد و سرخ و بنقش دوستی بکاریم . بیائیم یکدیگر را دوست بداریم و به بهار خوشامد بگوئیم.  

میخ در دیوار


یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد. بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد. روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو میتوانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص باقی خواهد ماند. یک زخم فیزیکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. بیائیم بکوشیم تا دلی را با زبانمان زخمی نکنیم که اگر این زخم بر دل کسی نشیند تا ابد جایش همانند سوراخی  خواهد ماند. 

بهاران را باورکن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن