صدای رعد و برق من رابه خود می آورد . آوای قشنگ باران مانند یک موسیقی نرم ودلنشین به دلم مینشیند . امروز دو هفته است که از جای قبلی هجرت کرده ایم و به این سرزمین آمده ایم . جایی که برایم جدید نیست چون قبلا" همین دور و برها بوده ام و از همه مهمتر اینکه با زبانشان آشنا هستم . با زبان محاوره ایشان آشنا هستم ولی با دلهایشان فرسنگها فاصله دارم . باورم نمیشود دنیا به این سرعت دارد تغییر میکند . شهر احاطه شده از سیمان و آهن و برجهای سر به فلک کشیده . آسمان اینجا اسیر غربت است . برای دیدنش باید لابلای ساختمانهای بی احساس دنبالش بگردی . چه غریب است آسمان . دلم برای غریبی آسمان میسوزد .درست مثل خودم که غریب هستم . من هم مثل این آسمان اسیر برجهای سر به فلک کشیده ای شدم که مجالی برای گسترده شدن بر سر عزیزانم ندارم . باران چه زیبا می بارد . تنها نشانه ای از وجود آسمان همین بارش باران است . کاش من نیز می باریدم ... کاش من نیز می باریدم .آسمان ابری دلم بارانی ندارد ... کاش من نیز می باریدم ...