ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

چند وقته ننوشتم ؟

نمیدونم چند وقته ننوشتم ... نمیدونم دلم کجاست ... یک جایی گمش کردم ... یادم میاد براش علامت گذاشته بودم که گمش نکنم ولی....همون علامت را هم گم کردم ...بعضی وقتها با خودم فکر میکنم خدا من را از یاد برده ... اینقدر که دیگه حتی دلش نمیخواد صدامن را بشنوه ... امشب با باران اینجا چشمهای من هم داره می باره ... ولی نمیدونم چرا ذره ای از ابرهای آسمونش کم نمیشه ... تا کی باید منتظر رنگین کمون بنشینم ... نکنه دیگه آفتابی نشه تا رنگین کمون هم پیداش بشه ... نمیدونم حال و روز من را چند نفر دارن ؟ ولی این را میدونم که خیلی بده که در جمع باشی و تنها ی تنها باشی حتی از خود خدا هم تنهاتر ...روانشناسها به این چی میگن ؟... آهان افسردگی ...آیا من دچار افسردگی شدم یااینکه افسردگی جزئی از منه ...شاید همخونه امه...میدونید دلم چی میخواد... دلم قهقهه ی مستانه ی بی خیالی دوران کودکی میخواد... اووووووووووووووه خیلی ازم دوره اون سالهای بی خیالی ... کاش می شد مصداق حرف وودی آلن میشد که میگه : اگر این بار بدنیا آمدم میخواهم از انتها شروع کنم ... از مردن برخیزم  ...زانوان خمیده ام صاف شوند ... سپس روز به روز جوانتر شوم.. روزهایم زیباتر شود ... به کودکی و بی خیالی برسم ... همه کارهایی که دلم میخواسته انجام بدهم و انجام ندادم را انجام دهم ... فراتر از هر خیالی به بازی بپردازم ... ترو خشکم کنند ... چهاردست و پا بر روی زمین راه برم و در انتها با یک ارضا به سوی عشق بروم... چه خوب بود که زندگیمان دوباره از انتها به ابتدا می رسید ...آنگاه پایانمان آغاز بود ....

روز تولدم دلم گرفت

خیلی وقت بود که دلم نمیخواست نق بزنم . انگیزه ای برای شکوه و شکایت نداشتم . به کی شکایت کنم . با کی عقده ی دل باز کنم . اما امشب دیگه در حال ترکیدن هستم . بغضی سنگین گلوم را گرفته . فکر نمی کردم هنوز نمرده فراموشم کرده باشه . فکر میکر دم بعد از اینهمه سال تولدم را لااقل یادشه. اگه عیدهای مختلف را فراموش کرده . اگر روز زن و گرامیداشت مادر را قبول نداره  حداقل روز تولد نحس من را یادش میمونه .اما افسوس . از صبح با هر زنگ تلفنی پریدم و فکر کردم زنگ زده تا تولدم را تبریک بگه و به بچه ها سفارش کنه حالا که من نیستم شما برای مادرتون هدیه بخرید. ولی این اتفاق نیفتاد. رفتم سراغ صندوق ایمیلهام گفتم شاید یک جمله ای برام نوشته باشه .دیدم هیچ خبری نیست . خیلی نا امید شدم و خیلی دلم شکست . توی این مدت که از هم جدا بودیم فکر میکردم شاید دلش نرم بشه گفتم شاید ما را فرستاده تا کمی اعصابمون راحت بشه با اینکه میدونستم با اون وضعیت حقارت بار از سر خودش بازمون کرده اما با خودم هزار تا دروغ میگفتم ولی خوب امروز روز تولدم شاید تولدی دیگه برای افکارم بود. فهمیدم که موضوع جدی تر از این حرفها ست . به این نتیجه رسیدم که باید از فردا کاری را که نمیخواستم انجام بدم را شروع کنم .  دیگه خیالبافی و چشم انتظاری بسه . اینهمه سال از عمر گرانبها را صرف ایثار و گذشت کردن بسه اینهمه حقارت را بخاطر هزار دلیل بیخودی تحمل کردن بسه . من از فردا کس دیگری خواهم شد .... قول میدم .... به خودم میگم .........تولدت مبارک

نوروز مبارک

روزگاران دیارم ای خدا نوروز باد  

واژهی غم کهنه و از ریشه ی دیروز باد 

کودکان مرزو بومم را غم فردا مباد  

قصه های شب همه از قصه های روز باد  

از اجاق خانه ها ای دود هروزه به خیز 

خانه ی تاریک آن زن روشن و افروز باد  

دست سردم کی شوی گرم نوازش های زلف 

شد بهاران آتش عشقت صنم پرسوز باد  

بس خجسته عید شد  فصل گنجشگان مست  

حال ما هم ای محول بهتر از امروز باد 

سینه ها پر مهر هرروزتا هم مهرگان 

هم وطن هم کیش من ایامتان پیروز باد