ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

هجرت

صدای رعد و برق من رابه خود می آورد . آوای قشنگ باران مانند یک موسیقی نرم ودلنشین به دلم مینشیند . امروز دو هفته است که از جای قبلی هجرت کرده ایم و به این سرزمین آمده ایم . جایی که برایم جدید نیست چون قبلا" همین دور و برها بوده ام و از همه مهمتر اینکه با زبانشان آشنا هستم . با زبان محاوره ایشان آشنا هستم ولی با دلهایشان فرسنگها فاصله دارم . باورم نمیشود دنیا به این سرعت دارد تغییر میکند .  شهر احاطه شده از سیمان و آهن و برجهای سر به فلک کشیده . آسمان اینجا اسیر غربت است . برای دیدنش باید لابلای ساختمانهای بی احساس دنبالش بگردی . چه غریب است  آسمان . دلم برای غریبی آسمان میسوزد .درست مثل خودم که غریب هستم . من هم مثل این آسمان اسیر برجهای سر به فلک کشیده ای شدم که مجالی برای گسترده شدن بر سر عزیزانم  ندارم . باران چه زیبا می بارد . تنها نشانه ای از وجود آسمان  همین بارش باران است . کاش من نیز می باریدم ... کاش من نیز می باریدم .آسمان ابری دلم بارانی ندارد ... کاش من نیز می باریدم ...