ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

میخواهم هدیه کنم اما!!!

امروز رفتم تا کارت اهدا عضو بگیرم چون بدون رودربایستی همین روزها بوی خوش عزرائیل را استشمام میکنم . نمیدونم چرا از بچگی فکر میکردم ۵۰ سال عمر کردن کافیه و من برای ۱۵ سال آخر عمرم برنامه ریزی کرده بودم حالا میبینم نزدیکه و باید یک جورایی از اینجا دل کند ورفت . اول از همه اگر جسم بدرد بخوری داشتم باید اونو ببخشم . بعد باخودم فکر کردم این چشمهائی که اینهمه گناه دیده و گناه کرده و الان هم چون به سرازیری افتاده ضعیف شده به درد چه کسی میتونه بخوره ؟ این قلبی که از بس شکستنش هزار تکه شده توی سینه چه کسی میخواد بتپه که به دردش بخوره ؟ این کلیه ای که پراز سموم شده برای چه کسی میتونه کار کنه ؟ این ریه هائی که پر شد و خالی شد از هوای کثیف این دنیا ... زبان و مغز را هم که نمیتوانند پیوند بزنند همین دوتایی که اگر تا قیام قیامت هم کار کنه باز حرف برای گفتن و ایده و فکر برای انجام دادن داره را نمیتوانم به کسی هدیه کنم . پس منصرف شدم و برگشتم . حالا میبینم هیچ چیز بدرد بخور برای اهدا و باقی گذاشتن ندارم به جز فرزندان خوبی که وظیفه دارم تربیتشان کنم تا چشمهایشان را بروی حقایق باز کنند و چشمان  من در این دنیا برای دیدن باشند. قلبهایشان را مملو از عشق کنم تا قلبشان برای هم نوعشان بتپد . زبانشان را برای گفتن حق و حقیقت تعلیم دهم و مغزشان را از افکار پوچ خالی و از افکار سرشار از عشق پر کنم تا اینها باعث ماندگاریم باشند. بله باید همت کنم تا این چند صباح باقیمانده از عمر مفیدم را لااقل مفت از دست ندهم. دعاکنید بتوانم