ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

شب زیبای بارانی دلم

بنام یگانه مالک هستی  

بالاخره بعد از مدتها دعایم مستجاب شد.  شب بسیار قشنگی است . باران قطره قطره و در آرامش کامل به زمین تشنه میبارد . گویا درختان برای عید خود را میشویند. کاش بارانی هم بر دل من میبارید و زنگارهای نشسته بر قلبم را میشست و صبح فردا میدیدم که جوانه های امید از شاخه های زندگیم سر برون آورده اند. مدتهاست که ابر چشمانم خشک شده اند و دل کویری ام را صفا وجلائی نداده اند. میگویندوقتی گناهت زیاد باشد دلت سنگ میشود و چشمانت نیز نمیبارند. نمیدانم از گناه زیادم است یا از مظلومیتم که اینطور در حسرت اشک مانده ام. اما چرا دلم اینطور فریاد میزند؟ فرزندانم در خوابند و خانه در سکوت مطلق . فقط صدای ملایم ریزش باران تن شب را نوازش میکند و من به شب حسادت میکنم. چقدر احساس تنهائی میکنم . چرا هم خانه ام اینچنین بی وفاست ؟ چرا هم خانه ام هم دلم نیست ؟ مگر من چه از زندگی میخواهم . سایه بانی از محبت و توجه که در سایه سار آن تن خسته و دل خسته ترم را بیاسایم. چرا ما انسانها اینقدر بی عاطفه شده ایم ؟ چرا چشمانمان جلوی خودمان را نمیبیند واز کنار هم اینگونه بی تفاوت میگذریم. زندگی هایمان چرا فقط حیات نباتی است و بس . چه برما گذشته که مهر و عاطفه و دوست داشتن را از یاد برده ایم و فقط آنها را برصفحات کاغذ می بینیم . چه شده که همه امان شعار میدهیم که آی مهر و محبت کجائی در حالی که دریچه دلمان را نمی گشائیم تا آن را همین نزدیکی خودمان ببینیم . چرا دوست داریم به یکدیگر زهر سخنان تلخ بچشانیم ؟ مگر چند روز زنده هستیم که اینچنین با خود و دیگران میکنیم ؟ ای کاش عقربه های زمان برمیگشت . آنقدر که به زمان سعدی و حافظ و مولانا میرسید . راستی در همین مورد هم شک کرده ام که شاید در زمان آنها هم از مهر و عاطفه و دوست داشتن خبری نبوده که آنها اینچنین از عشق و محبت سخن میگفتند. شاید آنها هم هرگز اسیر عشق نرگس مستانه ای نبودند و فقط آرزویش را داشته اند که اینطور با سوز و گداز  از معشوق میگفتند .پس خدایا لااقل به من هم طبعی بده تابتوانم کمی از آرزوهایم را به شکلی زیبا بگویم .  

تا همین جا مغزم کلید کرده و بیشتر نمیتوانم بگویم. شعر زیر را تقدیم به دوستانی میکنم که در هجری می سوزند . هجران محبت و هجران عشق و هجران صداقت و یکرنگی . دیگر امروزه معشوق دلبری بلند بالا و زیبا روی نیست بلکه معشوق ما همان محبت است و دوستی و یک دلی که به امید وصلش شاید باید قرنها منتظر بمانیم .  

هیچ در صبح سحر 

دم صبحی که هوا تاریک است  

به افق خیره شدی  

تا ببینی دست فلک  

با توانائی خاص 

چه خطوطی زیبا  

میکشد با قلم زرینش 

هیچ هنگام غروب  

به شفق نیم نگاهی کردی؟ 

تا ببینی که همان دست و همان جوهر زرد  

رنگ خون یافته آلوده به درد  

میچکد از دل پاکش خوناب  

بردل روشن آب  

از چه آن رنگ طلا 

رنگ خون میگیرد  

راستی فلسفه و رازش چیست  

که جنون میگیرد ؟ 

من همین دانم و بس 

که دل این خورشید  

زآتشی شعله ور است  

شور عشقش به سراست  

که سحرگه به امید دیدار  

خنده بر لب دارد  

عصر هنگام وداع  

خون دل می بارد 

 

دست حق یاورتان  

قلبتان پر امید  

 

هم سرایان تنهائی من سلام

همین الان بهم ثابت شد که تنها نیستم. دوست نادیده ام محمود با خوشامد گوئی اش کلی دلگرمم کرد و شارژ شدم آخه ما خانمها دلمون خیلی کوچیکه به جیغ وفریادمون نگاه نکنید اینقدر نازک دل هستیم که با تلنگری میشکنه ولی همین دل نازک تشنه محبته و ایکاش خیلی از همسران منجمله همسر خوب خودم این دانش را می آموختند که با یک کلام محبت آمیز میتوان دنیای همسرانشان را گلباران کنند. منهم برای تشکر از دوست خوبم محمود آدرس وبلاگش را در اینجا میگذارم تا شما هم سری بهش بزنید خیلی قشنگ و پر محتواست . موفق باشید http://www.zanjanhistory.blogsky.com

دوستان عزیز و جدیدم سلام  

من امشب موفق شدم برای خودم یک وبلاگ بسازم . البته در این کار بسیار بسیار مبتدی هستم و امیدوارم مرا ببخشید. مدتها بود دنبال یک جائی یک چیزی یک گوشی و یک چاهی میگشتم برای فریاد زدن و درد دل کردن . تا اینکه متوجه شدم میتونم یک وبلاگ برای خود خودم داشته باشم . تا توی این وبلاگ با این سیم و برق و دستگاه و کیبورد درد دل کنم شاید اینها از خیلی آدمها که گوشت و خون و احساس!!!!!  دارند رازدارتر و با عاطفه تر باشند . من یک خانم 46 ساله هستم که زمانی کارمند بودم ولی حالا افتخار مادری دو فرزند را دارم که از هر کاری برای من واجب تر هستند. البته اونطور که خودم احساس میکنم نتونستم این وظیفه را بخوبی انجام بدم ولی خوب توانم همینقدر بوده. خیلی شبها مثل امشب که بچه ها و پدرشون خواب هستند من دچار بیخوابی میشم و اعصابم با فکرهای بیخودی خرد میشه . به فکر افتادم یک کاری برای خودم بکنم . این که نمیشه توی این خونه نه توی این خونه توی خیلی از خونه ها ما مادرها مظلوم واقع شدیم. باید بار غم همه را به دوش بکشیم ولی غم خودمان را غمخواری نیست . شاید به نظر چرند و پرند بیاد ولی مینویسم تا سبک بشم.حالا اگر کسی دوست داشت میخونه و اگر هم کسی حوصله اش نگرفت نمیخونه اینهم برام مهم نیست . حالا تا همینجا مینویسم تا بقول معروف دستم گرم بشه .چون مثل خیلی ها اهل چانه گرم کردن نیستم. آنقدر حرف توی دلم جمع شده و آنقدر درد دل نکردم که همه دردهام یادم رفته . شاید هم بهشون عادت کردم و دیگه احساسشون نمیکنم .

ادامه مطلب ...