ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

ناله های بیصدا

در این وبلاگ برای هیچکس نمی نویسم برای دل خود می نویسم شاید گره از بغضش بگشایم

باز امشب دلم بی قراره

دوست عزیزم سلام  

باز امشب دلم بی قراره . میدونم ممکنه اونهائی رو که ممکنه از وبلاگ من چیزی بخونند افسرده کنم ولی این وبلاگ را درست کردم تا باهاش درد دل کنم. امروز رفته بودم طرفهای میدان امام خمینی و مجبور شدم با مترو برم. آخه من خیلی کم از خونه بیرون میام و زیاد اهل پرسه زدن و به اصطلاح در صحنه بودن نیستم و همین هم شاید من را از خیلی چیزها بی خبر نگه داشته باشه. توی مترو همونطور که خیلیهاتون دیدید دستفروشهای مدل به مدل آمدند و پیاده شدند در این بین دوتا پسربچه حدود ۱۰ -۱۱ سال آمدند که یکی ورقه های دعاهای مختلف را میفروخت و دیگری هم کیک . نمیدونید چه حالی شدم وقتی دیدم این بچه های معصوم (مثل خیلی از بچه هائی که توی خیابون میبینیم ) در این وقت روز بجای اینکه پشت نیمکت مدرسه نشسته باشند دارند توی واگنهای مترو دنبال مشتری میگردند و برای خرید التماس میکنند . گفتم چرا مملکت اسلامی و مسلمون باید اینطور باشه که بچه ای که عشقش مدرسه رفتنه بجای مدرسه باید کمک معاش خانواده باشه . اینها را چه کسی به این کارها و راهها وادار میکنه ؟ آیا بجای اینکه هر از گاهی دنبال اینها بکنند و همان سرمایه اندکشان را بگیرند نباید یک فکری اساسی به حال اینها بکنند؟ مگر ما انسان نیستیم که باید اینطور از حال همسایه مان بی خبر باشیم . آیا این سزاوار است که در جایی بچه ای پول توجیبی روزانه اش حقوق و درآمد یکماه همین بچه زحمتکش باشد و آنوقت بچه ای دیگر در این سرما با شرم و خجالت و با دستهائی یخزده از سرما برای اندک درآمدی التماس من و شما بکند؟ من و شما شاید با خرید از اینهاو شاید با کمک ناچیزی بخواهیم وجدان خودمان را سبک کنیم و به خود هم ببالیم که بله من وظیفه انسانی !!! ام را انجام دادم اما آیا چاره کار این است ؟ آیا اینها همان زنان و کودکانی نیستند که اسرائیل در غزه برسرشان بمب و آتش ریخت ؟ با این تفاوت که بمب فقر و بدبختی  که برسر اینها می ریزد از خودی است . کسی که خانه اینان را غصب کرده خودی است . مگر نه اینکه اگر حق کسی را ضایع کنیم اگر حق به جانب خود بدهیم که اینها حق من است خود نوعی غصب و ستم است . مگر باید بمب فسفری بر سر کسی بریزند تا بگویند در حقش جنایت کردند. اگر زنان و کودکان غزه نمیخواستند و مظلومانه بمب برسرشان ریختند اینها هر روز و هر لحظه آرزوی مرگ میکنند.( که اینها را از خودم نمیگویم بلکه کافی است تا سری به مدرسه این کودکان در چند خیابان آنطرف تراز آسایشمان یعنی ناصرخسرو - مدرسه کودکان کار بزنید تا ببینید که مظلوم کیست ) کودکی که در هفته یک وعده غذای گرم میخورد آنهم پس مانده من خیر!!! را - صدقه من انسان دوست را که هر از گاهی برای راحت کردن وجدانم دست در جیب مبارک میکنم و مبلغی را به این طفل معصوم میدهم تا در جمع هایمان بتوانم بگویم من دستم در کار خیر است و پزش را بدهم و سرم را بالا بگیرم . خاک بر سر من که اینچنین خودم را فریب میدهم . آیا اگر هرکدام از ما فکر میکردیم که یک فرزند دیگر در خانه داریم که باید مخارجش را تامین کنیم اینها نیز نمیتوانستند پشت نیمکتهای مدرسه و در ساعتی که همه بچه ها در مدرسه هستند بنشینند درس بخوانند ؟ آیا اگر بجای اینکه هر سال مدل لوازم برقی خانه مان را عوض میکردیم و هرسال با آمدن عید در تدارک نو کردن وسایل و لباسهایمان بودیم کمی هم به خانه اینها نگاهی می انداختیم که اصلا نمیدانند عید یعنی چه؟ چرا میدانند عید یعنی چه ولی تعریف خودشان را دارند. عید یعنی حسرت - عید یعنی نو شدن وسایل و لباس همسایه - عید یعنی لباس کهنه دیگری را به تن نو کردن - عید یعنی از پشت شیشه پنیر پنیر خوردن . دلم میخواست آنقدر توان داشتم تا بر سر زنانی که امروز در کوچه و خیابان پلاس بودند تا برای فرزندانشان و برای خودشان لباس عید مد سال و رنگ سال خریداری کنند فریاد میزدم که کمی هم به اطرافتان نگاه کنید . تا کی میخواهید کور باشید و غیر از خود کسی را نبینید. دلم میخواست بگویم این بچه را ببین این هم مثل تو دلش میخواست عید داشته باشد . میدانم الان خیلی ها به من اعتراض خواهند کرد ولی چه کنم دلم آنقدر به درد آمده و بغض در گلویم نشسته که دلم میخواهد به همه چیز غر بزنم .بیائیم کمی به دور و بر خود خوب نگاه کنیم . شاید دیوار به دیوار کوچه های ما همسایه مان از گرسنگی خوابش نمیبرد. شاید دیوار به دیوار همین کوچه مادری پول درمان فرزند دلبندش را ندارد و تا صبح اشک میریزد . شاید علی (ع)در همین گوشه کنار برای اینها گریه میکند. آنوقت من سرخوش از خرید امروزم هستم . برای به رخ کشیدن آن به این و آن لحظه شماری میکنم . وقتی دلی را سوزاندم و بقول خودم حسادتش را تحریک کردم مینشینم و لذت می برم ..... 

اصلا من نمیدانم برای چه دارم اینها را مینویسم . شاید من هم اینطوری دارم مرحم بر زخم وجدانم میگذارم .به هرحال احساس گناه عجیبی دارم . خدایا به فریادمان برس . خدایا لحظه ای به خودمان وامگذار که ما انسانها را اگر به حال خودمان رها کنیم در مردابی که برای خود خواهیم ساخت هلاک خواهیم شد. خدایا چشمی بینا و دلی نازک به همه امان بده تا فردا دیگر هیچ کودکی را برای یافتن لقمه نانی در خیابان سرگردان نبینیم . تا هیچ کودکی را بخاطر عشقش به درس و آموختن شبها خسته و هلاک بر نیمکت مدرسه شبانه کودکان کار نبینیم که البته شاید اینها از سعادتمندترینشان باشند. بیائید همه مان فکر کنیم فرزند دیگری در خانه داریم .....بیائید امسال عید همان لباس یک ماه پیشمان را بپوشیم و ببینیم آیا در نفس کشیدنمان تاثیری دارد؟ بیائید...چشمهایمان را بشوئیم و جور دیگری به زندگی نگاه کنیم ...

شب زیبای بارانی دلم

بنام یگانه مالک هستی  

بالاخره بعد از مدتها دعایم مستجاب شد.  شب بسیار قشنگی است . باران قطره قطره و در آرامش کامل به زمین تشنه میبارد . گویا درختان برای عید خود را میشویند. کاش بارانی هم بر دل من میبارید و زنگارهای نشسته بر قلبم را میشست و صبح فردا میدیدم که جوانه های امید از شاخه های زندگیم سر برون آورده اند. مدتهاست که ابر چشمانم خشک شده اند و دل کویری ام را صفا وجلائی نداده اند. میگویندوقتی گناهت زیاد باشد دلت سنگ میشود و چشمانت نیز نمیبارند. نمیدانم از گناه زیادم است یا از مظلومیتم که اینطور در حسرت اشک مانده ام. اما چرا دلم اینطور فریاد میزند؟ فرزندانم در خوابند و خانه در سکوت مطلق . فقط صدای ملایم ریزش باران تن شب را نوازش میکند و من به شب حسادت میکنم. چقدر احساس تنهائی میکنم . چرا هم خانه ام اینچنین بی وفاست ؟ چرا هم خانه ام هم دلم نیست ؟ مگر من چه از زندگی میخواهم . سایه بانی از محبت و توجه که در سایه سار آن تن خسته و دل خسته ترم را بیاسایم. چرا ما انسانها اینقدر بی عاطفه شده ایم ؟ چرا چشمانمان جلوی خودمان را نمیبیند واز کنار هم اینگونه بی تفاوت میگذریم. زندگی هایمان چرا فقط حیات نباتی است و بس . چه برما گذشته که مهر و عاطفه و دوست داشتن را از یاد برده ایم و فقط آنها را برصفحات کاغذ می بینیم . چه شده که همه امان شعار میدهیم که آی مهر و محبت کجائی در حالی که دریچه دلمان را نمی گشائیم تا آن را همین نزدیکی خودمان ببینیم . چرا دوست داریم به یکدیگر زهر سخنان تلخ بچشانیم ؟ مگر چند روز زنده هستیم که اینچنین با خود و دیگران میکنیم ؟ ای کاش عقربه های زمان برمیگشت . آنقدر که به زمان سعدی و حافظ و مولانا میرسید . راستی در همین مورد هم شک کرده ام که شاید در زمان آنها هم از مهر و عاطفه و دوست داشتن خبری نبوده که آنها اینچنین از عشق و محبت سخن میگفتند. شاید آنها هم هرگز اسیر عشق نرگس مستانه ای نبودند و فقط آرزویش را داشته اند که اینطور با سوز و گداز  از معشوق میگفتند .پس خدایا لااقل به من هم طبعی بده تابتوانم کمی از آرزوهایم را به شکلی زیبا بگویم .  

تا همین جا مغزم کلید کرده و بیشتر نمیتوانم بگویم. شعر زیر را تقدیم به دوستانی میکنم که در هجری می سوزند . هجران محبت و هجران عشق و هجران صداقت و یکرنگی . دیگر امروزه معشوق دلبری بلند بالا و زیبا روی نیست بلکه معشوق ما همان محبت است و دوستی و یک دلی که به امید وصلش شاید باید قرنها منتظر بمانیم .  

هیچ در صبح سحر 

دم صبحی که هوا تاریک است  

به افق خیره شدی  

تا ببینی دست فلک  

با توانائی خاص 

چه خطوطی زیبا  

میکشد با قلم زرینش 

هیچ هنگام غروب  

به شفق نیم نگاهی کردی؟ 

تا ببینی که همان دست و همان جوهر زرد  

رنگ خون یافته آلوده به درد  

میچکد از دل پاکش خوناب  

بردل روشن آب  

از چه آن رنگ طلا 

رنگ خون میگیرد  

راستی فلسفه و رازش چیست  

که جنون میگیرد ؟ 

من همین دانم و بس 

که دل این خورشید  

زآتشی شعله ور است  

شور عشقش به سراست  

که سحرگه به امید دیدار  

خنده بر لب دارد  

عصر هنگام وداع  

خون دل می بارد 

 

دست حق یاورتان  

قلبتان پر امید  

 

هم سرایان تنهائی من سلام

همین الان بهم ثابت شد که تنها نیستم. دوست نادیده ام محمود با خوشامد گوئی اش کلی دلگرمم کرد و شارژ شدم آخه ما خانمها دلمون خیلی کوچیکه به جیغ وفریادمون نگاه نکنید اینقدر نازک دل هستیم که با تلنگری میشکنه ولی همین دل نازک تشنه محبته و ایکاش خیلی از همسران منجمله همسر خوب خودم این دانش را می آموختند که با یک کلام محبت آمیز میتوان دنیای همسرانشان را گلباران کنند. منهم برای تشکر از دوست خوبم محمود آدرس وبلاگش را در اینجا میگذارم تا شما هم سری بهش بزنید خیلی قشنگ و پر محتواست . موفق باشید http://www.zanjanhistory.blogsky.com